مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

خرید

مانی جون مامان خیلی وقته که میخوام برات لباس بگیرم اما خوب.... دیروز زنگ زدم نگار اومد دنبالمون و رفتیم اونجا البته دلیل اصلیم این بود که امیر(تو دیگه باید بهش بگی دایی(آخه فقط دایی من میتونسته باشه که منم بهش میگم امیر) که ناراحت نشه) اومده بود و میخواستم بعد از ده ماه ببینمش عصر که نگار میخواست آتوسا رو ببره کلاس زبان ما هم باهاش رفتیم که خرید کنیم تو تو ماشین خوابت برد و یه ساعت نشستیم تا بیدار شی رفتیم BABY Salon البته سایز تو فقط دو مدل داشت و اونم کلی کلاس گذاشت که حالا واسه شما زیر سه تیکه میدم و از این جور حرفا و مارک لباساشم همه به آوران بود و زیاد خوشم نیومد اینم بگم که از آشور گرون تر و نازک تر هم بود منم پشیمون شدم آخه ...
28 آذر 1391

این روزا

پسر کوچولو قربونت برم خیلی بلا شدی وای با موبایل حرف زدنت ما رو کشته با کیبورد و موس کار کردنت دیوونمون کرده لوس بازی هات که نگو دو تا دستاتو میذاری زیر چونه ات و میچرخونی و دلبری میکنی دالی بازی هات که پشت سرمون قایم میشی وقتی میخوام ببرمت دستشویی تو دل بابا قایم میشی و بابتم میگه نه نبرش نبرش و البته خودش کمکم میکنه تا شلوارتو در بیارم تا ما از سر جامون پا میشیم میدویی و میری اونجا و جای مارو میگیری و ماهم بهت میگیم ای فرصت طلب و کلی شیرین کاریه دیگه................ هر روز بهوونهء بیرون رو میگیری و باباتم میگه ببرش واسش یه چیزی بگیر و یه دور بزنین بهت پول میده و میگه بابا من میرم سر کار که پول در بیارم بگیر با مامان برو ن...
24 آذر 1391

پیزا

گل پسر مامان قربون اون سلیقه ات برم من عاشقتم دیشب زنگ زدیم پیتزا آوردن تا در جعبه اشو باز کردم نشستی کنارشو گفتی پیزا بعدشم شروع کردی به درو کردن قارچ هاش فدات شم که قارچ دوست داری بس که پیتزا دیدی خوب اسمشو بلدی جالبه که آب رو به  این خوبی نمیگی تا آخر شب منو بابات هی بهت میگفتیم بگو پیتزا تو هم گاهی میگفتی و گاهی هم ناز میکردی عزیز دلم شیرین زبونم
18 آذر 1391

موهات کووووو!!!

مانی جونم دیشب (امروز ساعت یک بامداد)بابات داشت موهای منو کوتاه میکرد که تو هم هی موهاتو میگرفتی و میخواستی کوتاه کنی بلاخره دلمون رو به دریا زدیم و جلوی موهاتو کوتاه کردیم و حمومت کردم و ساعت 3 صبح خوابیدیم از خواب که بیدار شدی دیدیم که خیلی بده پشت مو داشته باشیو دوباره دست به کار شدیم و تو این شکلی شدی: البته شارژ باطریم تموم شد و تو خوابیدی و نشد یه عکس خوب بگیرم بردمت تو آیینه و گفتم مانی مامان موهات کوو؟دست کشیدی به سرت و خندیدی مبارکت باشه گلم الهی موهای دامادیتو اصلاح کنی بوووووووووس ...
17 آذر 1391

عاشقانه

سرتو میذاری رو بالشم صورتت رو میچسبونی به صورتم چشماتو باز و بسته میکنی و مژه هات گونه امو قلقلکک میده تند تند نفس میکشی و منتظری یه چیزی بگم ساکت میمونم و از صدا و گرمای نفست لذت میبرم صبرت تموم میشه و میگی که شیر میخوای این یعنی تو منت کشی کردی بعد از اینکه واسه خوابیدنت ناراحتم کردی و دعوات کردم اومدی که آشتی کنیم تا شروع کردی به شیر خوردن خوابت برد مثه یه فرشته تو بغلم خوابیدی بوسه بارونت کردم خیلی دوست دارم و میدونم که اگه سر وقت نخوابی بد اخلاق میشی و بیشتر از من خودت اذیت میشی ممنون که مامان رو بخشیدی این بهترین حس دنیاست خوشبختم که مامانتم     ...
16 آذر 1391

سرماخوردگی

مانی جونم از فردای واکسن تو مامان سرماخورد و از دیروز هم تو آبریزش بینی گرفتی خدا رو شکر که حالت بد نشده برات اسپری میزنم و فقط آبریزش بینی داری و همچنان شیطنت میکنی ماشاالله  
13 آذر 1391

کلی عکس

مانی مامان عکسای این مدت که پستاشون رو نوشتم رو یک جا گذاشتم خودت ببین چه ها میکنی پسر تب دار مامان در حال آب بازی کل خونه رو بهم ریختیم تا تو راحت باشی و حالت خوب شه بقیه رو تو ادامه مطلب ببین مانی جون با کیک تولد یکی از لونه های مانی جون واسه قایم شدن اینم یه لونهء دیگه اینم کاره!!!!!! این عکس مال خیلی وقت پیشه نارنگی نوبرونه بود که خودت پوست کندی و خوردی قربونت برم صبحونه مرغ سوخاری میخوری معلومه دیگه وقتی صبحونه مرغ سوخاری بخوری ظهر هم دختر میشی!!!!! این شکلاته هاااااااااا مانی لوختو از دور دهنت معلومه که چرا شیشه های عینک اونجوریه نیست که خونهء...
13 آذر 1391

بدترین شب زندگیم

مانی جونم دیشب خیلی اذیت شدی مامان تب و لرز کرده بودی و دارو هم نمیخوردی و بالا میوردیش شیاف هم بی تاثیر بود خیلی حالت بد بود تو تب میسوختی و ساکت ساکت بودی دست و پات میلرزید و جون نداشتی تکونشون بدی صدات میکردم و بعد از چند بار یه نیم نگاه بهم مینداختی ساعت 22 بود که دیگه حالت خیلی بد بود بابات گفت ببریمت دکتر اما اون موقع شب فقط دکتر عمومی بود مامانیت اومد پایین و گفت ماشین عمو مجید(شوهر عمه آمنه)دم در با اون بریم و خودش هم اومد وای از این دکترا که دامپزشک هم نیستن بهش میگم: این بچه بعد از واکسن تب کرده به زور میخواد چوب بکنه ته حلقت تا گلوت رو ببینه و هر چی میگم بابا بالا میاره ول کن نیست آمپول ضد تهوع مینویسه و میگه...
9 آذر 1391

18 ماهگی(یک ونیم سالگی)

ناناز مامان یک سال و نیمگیت مبارک گل قشنگ زندگیم هجده ماهگیت مبارک الهی 18 سالگیت عزیز مامان داری بزرگ میشی هاااااا قربونت برم مامان فدای صبوریت امروز صبح ساعت 9:30 به زور از خواب بیدارت کردیم رفتیم و به کابوس مامان پایان دادیم وای اگه بدونی این چند روز از فکر واکسنت چی کشیدم اول تو دست راستت زد اصلا اخم به ابرو نیوردی بعد که زد تو پای چپت گریه کردی اما نه خیلی بمیرم برات مامان خیلی آروم بودی زودی هم اومدیم خونه اما قبلش رفتیم واست کلی خوردنی و تخم مرغ شانسی گرفتیم و تو هم ذوق کردی خدا رو شکر که دیگه تموم شد الانم ساعت 11 دوباره خوابیدی تا خواب صبحت کامل شه مانی جونم من و بابات عاشقتیم یه چی میگم یه چی میخ...
8 آذر 1391